Monday, May 28, 2007

نامه محمد به خسرو پرويز

معروفترين افسانه ای که بمنظور مشروعيت دادن بدين حمله و غارت و غنيمت ساخته شده است اين است که سالها پيش از آن٬ خود محمد با خسرو پرويز پادشاه ايران با ارسال نامه ای در مورد مسلمان شدن او اتمام حجت کرده ولی خسرو اين دعوت را رد کرده بود. بموجب اين روایت در سال ششم هجری – مقارن با آخرين سال پادشاهی خسرو پرويز در ايران - نامه ای از جانب پيامبر از مدینه توسط عبدالله بن حذافه سلمی برای خسرو فرستاده شد که در آن وی به قبول اسلام دعوت شده بود٬ ولی خسرو پرويز نامه را پاره کرد و به فرماندار پارسی يمن نوشت که نويسنده نامه را در حجاز دستگير کنند و نزد او فرستند. متن نامه که تقريبا در همه تاريخ های معتبر اسلامی ( ابن سعد٬‌ واقدی٬ تبری٬ ابن اثير٬ بخاری٬ يعقوبی٬ ابن خلدون) از منبع واحد سيره ابن هشام گرفته شده است٬ بدين قرار است « بسم الله الرحمن الرحیم از محمد پيامبر خدا به پادشاه بزرگ ايران. درود بر آنکس که از راه راست پيروی کند و به خداوند و رسول او ايمان آورد و گواهی دهد که خدايي بجز خدای يگانه و بی شریک وجود ندارد و محمد بنده و رسول اوست. من ترا به پذيرفتن دين خدا عز و جل فراميخوانم٬ زيرا فرستاده او بر همه جهانيانم تا پيام او را بر همه کافران ابلاغ کنم. پس ايمان آور تا رستگار شوی٬ و اگر چنين نکنی گناه مجوس بر تو باد!» در دنباله روايت٬ در تاریخ تبری آمده است « خسرو به باذان فرمانده پارسی يمن نوشت که دو مرد دلير به نزد اين مرد حجازی فرست که او را به سوی من آرند٬ و باذان بابویه پيشکار خود را با يکی از پارسیان بنام خسرو فرستاد که به ديار اين مرد شوید و با او سخن کنید و خبر او را برای من آرید. و فرستادگان برفتند تا پيش پيامبر رسیدند. و ريش خود را تراشیده بودند و سبيل گذاشته بودند. و پیامبر بدانان گفت کی گفته که چنین کنید؟ گفتند که خداوند ما٬ و مقصودشان خسرو بود. و پيغمبر گفت ولی خداوند من گفته است که بالعکس ريش بگذارم و سبيل بتراشم. آنگاه گفت برويد و فردا پيش من آييد. و همان شب برای پيامبر خدا خبر آمد که خداوند شیرویه پسر خسرو را بر او مسلط کرد و او در فلان وقت شب پدر را بکشت. و واقدی گوید که اين در شب سه شنبه دهم جمادی الاول سال هفتم هجرت شش ساعت از شب رفته بود. و چيزی نگذشت که نامه شيرويه به باذان رسيد که خسرو را بکشتم از آنرو که اشراف پارسيان را کشته بود. و چون اين نامه به باذان رسید گفت همانا که اين مرد پيغمبر است٬ و اسلام آورد و ديگر ابنای پارسی مقيم يمن نيز با وی مسلمان شدند.» (۱) در جای دیگر تاریخ تبری٬ در ارتباط با همین موضوع روايت جالی از یکی از معتبرترین صحابه پیامبر نقل شده که بموجب آن در باره چگونگی ابلاغ آيين اسلام به پادشاه ايران از خود پيامبر سئوال شده و پيامبر جريان ناشناخته ای را در اين مورد به اطلاع صحابه خود رسانيده است « از عبدالرحمن بن عوف روایت است که ياران پيامبر از او پرسیدند ای پيغمبر خدا٬ حجت خدای خسرو درباره تو چه بوده؟ فرمود خدواند فرشته ای را بدو فرستاد که دست از ديوار خانه وی برون کرد و نور از آن ميدرخشید. و چون خسرو اين بديد بترسيد٬ ولی فرشته گفت ای خسرو٬ بيم مدار که خدا پيامبری فرستاده و کتابی بر او نازل کرده٬ پيرو او شو تا در دنیا و آخرت ايمن باشی. و فرشته عصايي بدست داشت و اين در ساعت خواب نیمروز بود٬ و گفت ايمان بياور وگرنه اين عصا را بشکنم. و خسرو بدو گفت «بهل٬ بهل»٬ و فرشته از پيش وی برفت. خسرو حاجيان خويش را بخواست و بدانها خشم آورد که چه کسی اين مرد را نزد من راه داد؟ گفتند ما هيچکس نديديم که به نزد تو آید. و چون سال دیگر بیامد٬ در همان ساعت فرشته به نزد وی آمد و همان سخن گفت که سال پيش گفته بود٬ که ايمان بياور وگرنه اين عصا را بشکنم. خسرو سه بار گفت بهل٬ بهل٬ بهل٬ و فرشته برفت. و خسرو به حاجيان خويش خشم آورد چنانکه بار اول آورده بود٬ و آنها گفتند ما کس ندیديم که بسوی تو آيد. به سال سوم فرشته در همان ساعت بيامد و همان سخنان بگفت که مسلمان شو وگرنه اين عصا بشکنم. خسرو گفت بهل٬ بهل٬. اما اين بار فرشته عصا بشکست و بيرون شد٬ و این زوال پادشاهی وی بود و قیام پسرش و پارسيان٬ که او را بکشتند.» (۲) و باز در همین باره٬ و در همین تاریخ تبری٬ در ارتباط با آنچه پس از دريافت نامه پيامبر اسلام به خسرو پرويز از جانب پادشاه ايران انجام گرفته بوده٬ روايت مفصل ديگری نقل شده که بعدا تاريخ نويسانی متعدد به نقل آن پرداخته اند. متن اين روایت چنین است سخن از حوادثی که هنگام زوال ملک پارسيان به اراده خدای رخ داده و عربان بر آن چيره شدند که خدايشان نبوت و خلافت و پادشاهی و قدرت نصیب فرموده بود از وهب بن منبه روايت کرده اند که خسرو بر دجله بندی بساخت و چندان مال بر آن خرج کرد که کس اندازه آن ندانست٬ و ايوان و بنايي بود که کس مانند آن نديده بود .... و چون خدای عز و جل پيمبر خويش را برانگيخت٬ صبحگاهان ايوان خسرو از میان شکافته بود بی آنکه سنگینی ای بر آن افتاده باشد٬ و بند دجله نيز فرو ريخته بود...... غمين شد و کاهنان و منجمان خويش را بخواست و به آنها گفت در اين کار بنگريد که چيست؟ آن گروه برون شدند و يکی از آنان که سايب نام داشت شب را بر تپه ای به سر کرد و بديد که از سوی حجاز برقی جست و به مشرق رسيد٬ و صبحگاهان به زير پای خود نگريست و باغی سبز ديد و با خود گفت اگر آنچه بينم راست باشد از حجاز پادشاهی در آيد که به مشرق رسد و زمين از او سرسبز شود. و این را با کاهنان بگفت و با هم گفتند که هر آينه پيغامبری مبعوث شده است يا بشود و این پادشاهی را بگيرد و بشکند. ولی اگر خبر زوال اين پادشاهی را به خسرو بگوييم ما بکشد. پس سخنی بياريم که بليه را تا مدتی پس اندازد. آنگاه پيش کسری شدند و گفتند که این کار بدیديم و بدانستيم که بند دجله را به خطای محاسبه منجمان به طالع منحوس ساخته ای و بناچار به ويرانی گرائيده٬ اينک حسابی ديگر کنیم که بنيان بر آن نهی و از ويرانی برکنار ماند. و خسرو هشت ماه در ساختن بند دجله ای ديگر کار کرد و در اين کار چندان مال خرج گرد که کس اندازه آن ندانست. و چون کار به سر رفت بفرمود تا فرش و بساط بگسترانند و گل بيفشانند. و برون شد و بر بند نشست و در آن حال بود که دجله بند را از زير وی ببرد٬ و در دم مرگ بود که او را برآوردند٬ و چون برآمد یکصد تن از کاهنان و منجمان را بکشت. بازماندگان گفتند که ای پادشاه٬ ما نيز در حسابهای خود خطا کرده بودیم. اينک حساب ديگر کنیم که بنای خويش به طالع سعد بنیاد کنی. گفت چنین کنيد. و خسرو هشت ماه ديگر کار کرد و چندان مال خرج کرد که کس ندانست. وقتی که بنا به سر رسید پرسید در آيم و بر آن نشينم؟ گفتند آری! و بار ديگر دجله بند را ببرد و خسرو بر دم مرگ بود که او را بگرفتند. آن گروه را بخواند و گفت بخدا اگر راست نگوييد که اين دروغ از چه با من گوييد٬ ‌همه شما را کتف ها برو آرم و زير پای پيلان افکنم. گفتند ای پادشاه٬ اين بار با تو دروغ نگوييم. وقتيکه به ما فرمان دادی تا به دانش خود بنگريم دانش ما از کار بماند٬ ‌و بدانستيم که کار از آسمان است و پيغمبری مبعوث شده است يا مبعوث شود٬ ‌ولی بيم داشتيم که اگر ترا از زوال پادشاهی خبر دهيم ما را بکشی٬ و بهانه ای برای مهلت جستيم. خسرو گفت چرا به من نگفتید که در کار خويش تدبيری کنم؟ و پس آنها را رها کرد و از ساختن بند چشم بپوشيد.» (۳) بيش از دوازده قرن است که اين موضوع ارسال نامه از جانب پیامبر برای خسرو پرويز در جهان اسلام واقعيتی مسلم به حساب آمده و نسل به نسل توسط تاريخ نگاران مسلمان نقل شده و هر بار زوائد مختلفی نيز بر آن افزوده شده است. با اينهمه٬ در آغاز قرن گذشته٬Leone Caetani در « سالنامه های اسلام » خود براساس پژوهشهای قبلی محقق برجسته آلمانی Hubert Grimme در کتاب Das Leben Muhammed او و با ارزيابی های کاملتر خودش در این زمينه قاطعا اعلام داشت که اصولا چنین نامه ای فرستاده نشده است تا پاسخی بدان داده شده باشد ٬‌و آنچه درباره ارسال اين پيغام گفته و نوشته شده داستانی است که مدتها بعد از درگذشت محمد٬ از جانب عمال دستگاه خلافت ساخته و پرداخته شده است. بررسيهای مربوط بدين موضوع چندین صفحه تمام از جلد دوم سالنامه های اسلام کائتانی را شامل ميشود. پرنس کایتانی در اثبات نظر خویش بر پنچ موضوع اساسی تاکید میگذارد که هر کدام از آنها میتواند به تنهایی دلیل کافی بر نفی داستان فرستاده شدن چنین نامه ای را به پادشاه ایران باشد نخست اینکه روایت مربوط به نامه ارسالی محمد به شاه ایران روایتی مستقل نیست، بلکه بخشی از مجموعه روایاتی است که درباره نامه های ارسالی پیامبر به شماری از پادشاهان و حکام آن زمان نقل شده است و بجز پادشاه ایران، امپراطور بیزانس و پادشاه حبشه و بطریق اعظم اسکندریه و پادشاهان محلی غسان و نجران و امرای بحرین و اردن و روسای قبایل متعدد عرب در بیرون از جزیرة العرب را نیز شامل میشود که فهرست کاملی از آنها را در طبقات ابن سعد (ج ۱ ٬ ص ۲۵۸ تا ۲۹۱) میتوان یافت. مهمترین این شخصیتها یعنی آنهائیکه میتوانند از لحاظ مقام با خسرو ایران برابر نهاده شوند هراکلیوس امپراتور مسیحی بیزانس و اصحم پادشاه مسیحی حبشه اند، که متن نامه های ارسالی محمد به هر دوی آنها نیز توسط ابن سعد و بعد از او توسط تبری و دیگر مورخان عرب نقل شده است، با این تفاوت که به روایت همین منابع واکنش هر دوی آنان در برابر دعوت پیامبر بکلی در نقطه مقابل واکنش پادشاه ایران بوده است، زیرا نجاشی (پادشاه حبشه) با خواندن نامه محمد، بیدرنگ اسلام آورده و حتی از جانب پیامبر اسلام خطبه خوانده و ولیعهد خویش را نیز همراه با ۶۰ تن از دولتمردان کشورش از طریق کشتی سلطنتی به نزد محمد فرستاده و نامه ای که مضمون آن در طبقات ابن سعد و در تاریخ تبری نقل شده توسط همین فرزند برای محمد ارسال داشته است(۴)، ولی این کشتی در دریا با همه سرنشینانش غرق شده و فقط کشتی دیگری که حامل ام حبیبه بوده (همسری که پیامبر از راه دور و با وکالت دادن به پادشاه حبشه برای انجام مراسم عقد به ازدواج خود درآورده) به سلامت به مقصد رسیده است. همزمان با حبشه، هرقل ( heraclius) امپراتور مقتدر بیزانس نیز، با آنکه عنوان پرچمدار رسمی عالم مسیحیت را داشته، با خواندن نامه محمد در صدد انکار دین خود و قبول اسلام برآمده است(۵) ولی کشیشان و بطریقان او در این راستا با وی به مخالفت برخاسته اند بطوریکه او بناچار از اعلام مسلمانی خود صرفنظر کرده و با این وجود به دحیة ابن خلیفه کلبی قاصد پیامبر گفته است که « بخدا میدانم که آقای تو پیامبر مرسل است، منتها از رومیان بر جان خود بیم دارم و نمیتوانم آشکارا پیرو او شوم»، و دهیه را با هدایای بسیار بازگردانیده و خود بر استری نشسته است تا به قسطنطنینه بازگردد، ولی در بازگشت رو به سرزمین شام کرده و به مردم آن گفته است که بخدا خواهید دید، اگر در مقابل پیامبر بایستید خطا خواهید کرد. (۶) باز هم همزمان با این نامه ها، نامه ای از محمد به مقوقس بطریق اعظم مسیحی اسکندریه نیز فرستاده شده که وی پس از شام ظهور خواهد کرد، ولی این خورشید اکنون از حجاز طلوع کرده است، و همانوقت وی نیز مسلمان شده است، منتها در پاسخ نامه نوشته است که چون دست نشانده ای از جانب امپراتور بیزانس است نمیتواند مردم مصر را نیز بدین توفیق هدایت کند، ولی اجازه میخواهد که دو کنیزک بسیار زیبا و نیز استری دلدل نام را که در نوع خود مانند ندارد، بعنوان هدیه به نزد پیامبر بفرستد. به تذکر کائتانی، وقتیکه حتی مورخان بسیار سرشناسی واقعیتهای مسلم و شناخته شده تاریخی را در مورد دو پادشاهی که در دوران خود، یکی مظهر قدرت و حاکمیت آیین مسیحی در امپراتوری رم و دیگری رهبر یکی از نخستین کشورهای مسیحی تاریخ جهان بودند بدین آسانی و آنهم بصورتی چنین خیالبافانه تحریف کنند و دروغی آشکار در جای آن ارائه کنند، برای روایات آنان در مورد سومین پادشاهی که به گفته آنها نامه مشابهی را دریافت داشته است چه اعتبار بیشتری قائل میتوان شد؟ دلیل دیگر بر ساخته گی بودن این روایت، سناریویی است که در مورد نحوه تسلیم نامه محمد به خسرو در آن ارائه شده است. تمام اطلاعاتی که از منابع مختلف تاریخی ( ایرانی، بیزانسی، ارمنی، گرجی، سریانی، مصری و غیره) در باره تشریفات دربار تیسفون بما رسیده اند، حاکی از آنند که این تشریفات سنگین ترین نمونه نوع خود در همه جهان باستان بوده است، و از جمله خود این تشریفات نیز پیچیده ترینشان تشریفات مربوط به باریابی کسان به نزد شاهنشاهان ساسانی مخصوصآ دوران خسرو پرویز بوده که گذشتن از یک هفتخوان واقعی رستم را برای آنان ایجاب میکرده است، بطوریکه حتی پادشاهان درجه دوم نیز اجازه چنین باریابی را جز با حفظ این مراسم نداشته اند، و در اینصورت نیز هیچیک از آنان نمیتوانسته اند از فاصله معینی به شاه نزدیکتر شوند.(۷) در چنین شرایطی تصور اینکه یک عرب گمنام از بیابان حجاز، به نمایندگی از جانب یک عرب دیگر که برای دربار ساسانی بهمان اندازه خود او گمنام بوده است(بطوری که طبق این روایات خسرو پرویز به فرماندار ایرانی یمن دستور میفرستد که این مرد عرب را شناسایی و دستگیر کند و به نزد او بفرستد)، از راه برسد و بی هیچ اشکالی به نزد پادشاه برود و بدون زمین بوسی سنتی (که مسلمآ سازندگان روایت حاضر نبوده اند در مورد او پذیرای آن شوند) نامه را بدست او دهد و با وی درباره آن به جر و بحث بپردازد بصوری است که اگر برای یک مورخ عرب قرن دوم هجری قابل قبول باشد، برای کسی که در دوران ما با تاریخ آنزمان آشنایی ولو کلی داشته باشد پذیرفتنی نیست، و تنها توجیهی که میتوان برای چنین روایات کرد این است که داستان پاره شدن نامه محمد توسط خسرو پرویز مانند افسانه مسلمان شدن پادشاه حبشه و قصد مسلمانی امپراتور بیزانس، و بخشهای بعدی این افسانه، باصطلاح امروزی برای «مصرف داخلی»، و برای مردمی که با واقعیتهای تاریخی و اجتماعی بیرون از جزیرة العرب یا سرزمینهای اشغالی جهان اسلام آشنایی چندانی نداشته اند ساخته و پرداخته شده اند. باز هم بعنوان دليلی ديگر٬ کائتانی متذکر ميشود که بنا به محاسبه دقيق Nöldeke در Aufsätze zur Persischen Geschichte ٬ خسرو پرويز در ۲۹ فوريه سال ۶۲۸ ميلادی به فرمان فرزندش شيرويه کشته شده است٬ و اين تاريخ با ۱۷ شوال سال ششم هجرت تطبيق ميکند. اگر چنانکه تبری و ابن سعد – و مورخان بعدی به نقل از آنها – روايت کرده اند نامه محمد به خسرو پرويز تسليم شده باشد ميبايست این نامه در هفته های آخر سال ۶۲۷ يا هفته های اول سال ۶۲۸ توسط عبدالله ابن حذافه السهمی فرستاده محمد ( به نوشته تبری و سايرین) بدو تسليم شده باشد٬ در صوريتيکه در همين موقع اين شخص از جانب محمد در سفر حديبيه مامور مذاکره با قريشيان بوده است که به عقد توافق معروفی که در اين محل صورت گرفت منجر شده و طبعا وی نميتوانسته است در آن واحد هم در مکه و هم در تيسفون باشد. در ارتباط با ماجرای سدساز های خسرو پرويز بر روی دجله و خراب شدنهای پياپي آنها٬ کائتانی متذکر ميشود که بررسی ساده ای در تاریخ ساسانی نشان ميدهد که سالهای ۶ و ۷ هجری ( سالهای ۶۲۷ و ۶۲۸ مسيحی) سال آخر پادشاهی خسرو پرويز و آغاز پادشاهی پسر او شيرويه بود٬ يعنی اوقاتی بود که سلطنت ساسانی بحرانی ترين روزهای خود را ميگذارنيد. هراکليوس٬ امپراتور بيزانس٬‌ پس از پيروزی در نينوا بجانب تيسفون پایتخت ایران پيش ميرفت٬ سازمان سلطنتی کشور در شرف انفجار بود و مقدمات روی کار آمدن شیرويه و زندانی شدن و سپس قتل خسرو پرويز فراهم ميشد. کدام آدم عاقلی میتواند قبول کند که درست در همین موقع٬ چنانکه مورخان اسلامی ادعا کرده اند٬ خسرو پرويز تمام وقت و پولش را صرف ساختن سدهای متحرکی بر روی دجله کرده باشد تا بر روی آنها ايوانی مجلل بسازد و بر آن بنشيند و به رودخانه بنگرد٬ و دو بار پیاپي اين سدها پس از ساخته شدن خراب شده باشند و باز به امر او از نو ساخته شده باشند و هر بار « چندان مال بر آن خرج شده باشد که اندازه آنرا تنها خدای داند»؟ چنین روايت فانتزی٬ اگر هم فی المثل ميتوانست در مورد چند سال پيش از آن يعنی به هنگام تصرف مصر از جانب خسرو پرويز در مورد رود نيل پذيرفتنی باشد٬ مسلما نميتوانست در مورد سه بار تجديد بنای سدی بر روی دجله و هر بار با هشت ماه فاصله در روزها و ماهای سرنوشت ساز سال ۶۲۸ میلادی(ششم هجری) نيز قابل قبول باشد٬ و تنها نتیجه ای که ميتوان از چنین روایتی گرفت اين است که يا مورخان ناقل آن مطلقا با تاريخ ساسانی آشنا نبوده اند٬ یا چنان خواستار معجزه سازی بوده اند که توجه به واقعیتهای آشکار تاريخی را ضروری ندانسته اند. (۸) باز هم بعنوان دليلی ديگر کائتانی تذکر میدهد که در آن بخش از تاريخ تبری ( ج ۱ ٬ صفحات ۹۹۵ تا ۱۰۷۲ ) که حوادث آخرین سالهای ساسانيان بر اساس منابع ايرانی (بويژه خداينامه که بعدا مورد استفاده فردوسی و دانشمندان ديگری چون بيرونی٬ ثعالبی٬ مسعودی٬ حمزه اصفهانی نيز قرار گرفت) روايت شده است٬ سخنی از چنین سفارتی به ميان نيامده و آنچه بعد از آن بدين مناسبت گفته شده صرفا از منابع عربی گرفته شده است٬ و این نشان میدهد که موضوع چنین نامه ای برای خود ايرانيان بکلی ناشناخته بوده است٬ همنچنانکه نبودن هيچ اشاره ای بدین نامه ها در تاریخ های لاتینی و یونانی و ارمنی و گرجی و سريانی و فقدان هرگونه مدرک و لوحه ای در اين باره در آرشیوها و الواح کشور های مورد بحث٬ نشان ميدهد که وجود چنین نامه هايي برای دیگر مراجعی که نام برده شده اند نيز ناشناخته بوده است. (۹) و سرانجام٬ کائتانی متذکر ميشود که با آنکه تبری در تاريخ خود اين روايت ها را به ابن اسحاق٬ نخستین «سيره نويس» زندگی محمد نسبت داده است٬ با توجه به متون بسيار قديمی اين سيره که اکنون در دست ما است (ولی تبری تنها نسخه رونوشت برداری دستکاری شده ای از آنرا که امروزه بدان نيز دسترسی داریم در اختیار داشته است) ميتوان تاکيد کرد که ابن اسحاق در سيره خود مطلقا سخنی از این نامه های ارسالی پيامبر به سران کشور های خارجی بمیان نیاورده است. اشاره کوتاهی هم که ابن هشام در سيره خود در اين باره ميکند از جانب خود او است و نه اینکه مانند بقيه کتاب از ابن اسحاق گرفته شده باشد. اضافه بر آن فصلی که اين اشاره در ان آمده فصلی است که نويسنده پس از پايان کتابت اثر خود به آخر ان افزوده است و در متن اصلی کتاب وجود نداشته است. اين سکوت کامل ابن اسحاق دليل بر اين است که يا در زمان تدوین اين کتاب چنین موضوعی اصولا مطرح نبوده٬ يا اصالت آن قويا مورد تردید بوده است. پژوهشگر برجسته ايتاليایي در این مبحث٬ توضيحات مشروحی نيز دز باره نسخه های خطی سيره های اصيل و سیره های دستکاری شده ابن اسحاق در کتابخانه ها و آرشيوهای مختلف داده است که نقل آنها در اينجا ضرورتی ندارد. ظاهرا برای پاسخگويي به تردیدهای احتمالی درباره اصالت اين نامه ها ساختن اين روايت نيز ضروری شناخته شد که « يزید بن حبيب مصری مکتوبی یافته بود که نام پيمبر و سخنانی که هنگام فرستادن رسولان با ياران خويش بگفت در آن ثبت شده بود٬ و مکتوب را با يکی از معتمدان شهر خويش پيش شهاب زهری فرستاد که آنرا تاييد کرد. در مکتوب آمده بود که پیمبر صبحگاهی به یاران خويش گفت که مرا به همه کسان فرستاده اند٬ شما رسالت مرا بگزاريد و مانند حواريان عيسی بن مريم با من اختلاف مکنید. ياران گفتند اختلاف حواریون چگونه بود؟ گفت آنها را برای برد پيام مامور ساخت٬ ولی آنهايي که راهشان نزدیک بود تسليم شدند و آنهايي که راهشان دور بود از قبول آن امتناع کردند و گفتند که ما زبان آنانرا ندانیم. عيسی از رفتارشان پيش خدا شکایت برد و روز بعد هر کدام از آنها به زبان مردمی که به سوی آنها مامور شده بودند سخن ميگفتند». (تاريخ تبری ج ۳ ٬ ص ۱۱۳۲). جالب است که حتی در دوران خود ما نيز مورخ سرشناس ديگری از همين جهان اسلام٬ در همین مورد مینویسد « بعضی از خاورشناسان موضوع ارسال نامه های پیغمبر را به پادشاهان و زمامداران عصر با دیده تردید نگریسته اند و اصالت ارسال چنین نامه هایی را منکرند، بدین دلیل که در مدارک و اسناد تاریخی هیچیک از این کشورها اثری از هیچکدام از نامه ها وجود ندارد. ولی این موضوع به تنهایی دلیل بر انکار این قصیه تاریخی نمیشود، زیرا ممکن است نامه های پیغمبر به پادشاهان عصر به عللی که بر ما پوشیده است از میان رفته باشند» (تاریخ سیاسی اسلام، ترجمه فارسی، ص ۱۷۵). بن مايه ها (۱) تاريخ تبری٬‌ ج ۳ ٬ ص ۱۱۲۳ – ۱۱۴۴ ۳) تاريخ تبری٬‌ ج ۲ ٬ ص ۷۴۴ ۹) Annali Dell’Islam در L. Caetani ج ۴ ٬ ص ۷۷۴ بن مايه پس از هزاروچهارصد سال – دکتر شجاالدين شفا

No comments: