!نادره افشاريآنچه اين روزها در كشور عراق و بر سازمان مجاهدين خلق ميگذرد، بازتاب اتوديناميك و طبيعي كاركردها و رفتارهاي اين جريان در سي و هشت سالهي گذشتهي ايران و در دو دورهي تاريخ معاصر ايران است. من خود سالها در ايران، اروپا و عراق با اين جريان كار كردهام و مكانيسم عملكردهاي حاكم بر اين سازمان را ميشناسم. پس از جدايي از اين سازمان هم تا همين امروز مرتبا نشريات ايشان را خواندهام و رفتارهاي ايشان را در سرفصلهاي گوناگون دنبال كردهام. بيشتر يادداشتها، كتابها، تحليلها، نقدها و اعتراضاتي را كه بر اين جريان شده است، خواندهام. خود نيز بجز دو كتاب ويژه ـ عشق ممنوع و زن در دولت خيال ـ در چندين و چند نوشته، دريافتم را از اين دستگاه نوشتهام. اما اين بار ميخواهم بدون اين كه شادمانياي بر كشتاري كه از ايشان ميشود، به نمايش بگذارم ـ برخلاف گمان خيليها ـ متلاشي شدن بازوي نظامي اين سازمان يا ارتش آزادي بخش باصطلاح ملي را سرآغازي بر تلاشي تمامي اين جريان ارزيابي كنم و از اين تلاشي خوشحال باشم. براي اين كه برخي سوء تفاهمها را تصحيح كنم، رسما اعلام ميكنم كه از مرگ هيچكس و هيچ فردي خوشحال نميشوم. اساسا با اعدام مخالفم و گمان ميكنم انسانها بسيار بسيار برتر و با ارزشتر از آنند كه جانشان را به بهانهي انديشههاشان از دست بدهند. به همين دليل هم با تمام جريانهاي فاشيستي، كمونيستي، اسلامي و اساسا عقيدتي كه انسانها را در خدمت عقيدهشان ميخواهند، تا بن استخوان مخالفم. باور دارم كه عقيده و باور در شرايط ويژهاي به انسان تحميل ميشود و اگر انسان اين شانس را داشته باشد كه در شرايط ديگر و بهتري قرار گيرد، با كم رنگ شدن شرايط پيشين، حتما ميتواند خود را تصحيح كند و به انديشههايي انسانيتر و متمدنتر دست يابد. بنابراين شادماني از تلاشي اين سازمان، شادماني از كشته شدن كساني نيست كه همچنان با ايشان رابطهاي عاطفي دارم. من خيلي از مجاهدين را كه نامهاشان به عنوان كشته شده، اعلام ميشود، ميشناسم. ميدانم خانوادههاشان چه كساني هستند، فرزندانشان چه سرنوشتي داشتهاند و روند همراهي و همكاريشان با اين سازمان چگونه است! سالها همراهي با اين سازمان به من آموخته است كه چنين جرياني چگونه با روند مغزشويي هاي چند جانبه و مستمر، از انسانهايي آزاديخواه و انساندوست، جانياني ضد بشر و تروريست ساخته است كه نه تنها از كشتن و كشته شدن ديگران غمگين نميشوند، بلكه اين ترورها و كشتارها را به عنوان كارنامهي مبارزاتي خود و جريانشان ارزيابي ميكنند. به نظر من اين كاستيهاي رفتاري مجاهدين و برخي از جداشدگان از اين جريان، بيش از اين كه ناشي از كاستيهاي انديشهاي فرد فرد ايشان باشد، ناشي از كاستيهاي فرهنگي/سنتي/مذهبي حاكم بر جامعهي ماست و البته قصور روشنفكران ما براي شناختن و شناساندن اين مكانيسمها! به عنوان نمونه، با اين كه من از تلاشي حزب تودهي باصطلاح ايران بسيار شادمان شدم، اما هرگز از سرنوشت آناني كه بنا بر باورهاي دروغينشان، قرباني تصفيههاي استاليني شدند، شاد نبودهام. خاطرات بسياري از افراد جان بدر بردهي اين حزب، كه توسط پژوهشگر ارزنده دكتر حميد احمدي به رشتهي تحرير كشيده شده است، برايم بسيار بسيار تاسف انگيز بوده است. گاه بر سرنوشت خيليهاشان گريستهام و از بيان اين احساس هم پشيمان نيستم. سرنوشت كساني كه در قرن بيستم و بيست و يكم به اين اتوپياهاي دروغين باور داشتهاند، گاه حتا زندگي و خانه و خانمانشان را نيز بر سر اين قمار خطرناك داو گذاشتهاند، برايم بيشتر طنزي گزنده بوده است، تا وسيلهاي براي شادماني از سرنوشتي كه اينان گرفتارش شدهاند. در نهايت من اين قربانيان را كساني ميدانم كه در دعواي هميشگي ميان مدرنيته و سنت، دموكراسي و اطاعت از رهبر، بخصوص در ايران امروز ما به اين سرنوشت شوم دچار شدهاند. تصور اينان در گام نخست حتما اين بوده است كه در راه مردمشان، ميهنشان و عقايدشان مبارزه ميكنند، زندان ميروند و شكنجه ميشوند، اما در نهايت نفرت و لعنت يك ملت را به جان ميخرند؛ چرا كه به خيانت كشيده شدهاند. گاه به عنوان شهروندي ايراني تصور ميكنم كه اگر در تاريخ معاصر ما جرياني به نام مجاهدين خلق، يا حزب توده ايران وجود نميداشت، حال و روز ملت ما چگونه بود؟! به باور من حتما بسيار بسيار بهتر از اين بود كه هم اينك هست!!! به عنوان نمونه درگذشت دكتر نوالدين كيانوري كه به دليل جاه طلبيهايش، نسلي را به قربانگاه چندگانهي تاريخ معاصر ايران سپرد، و در نهايت خود نيز در ايستگاه آخر اين باصطلاح مبارزهاش، بيشترين بدناميها را براي خود و حزبش خريد. براي من تنها تاسف انگيز است. اين كه چگونه عقايدي انحرافي ميتواند انسانهايي را اين گونه از خود تهي كند و به مرحلهاي بكشاند كه به هيچ اصولي پايبند نباشند و به هر ننگي براي دست يافتن به قدرت تن بدهند، از فرازهاي تاسف انگيز تاريخ معاصر ايران است. بالطبع سرنوشت سازمان مجاهدين خلق و رهبر آن مسعود رجوي نيز نميتواند بيرون از اين روند ارزيابي شود. چند جوان دانشجوي شهرستاني را در نظر بگيريد كه يكباره از خانوادههايي به شدت مذهبي، با بورسيههاي دولتي به شهر تهران و فضاي نسبتا باز آن دوران پرتاب ميشوند، و گيج و ويج از آزاديهاي فردي زنان و نوع پوشش ايشان، به بهانهي مبارزه با غرب زدگي و بي بند و باري جنسي، براي خودشان انگيزهي مبارزاتي ميتراشند. بعد هم حزب و دم و دستگاه درست ميكنند و به جاي اين كه در سازندگي كشورشان سهيم باشند، تمامي تلاششان را ميكنند تا هرگونه سازندگي را در كشورشان به بن بست بكشند و تمام آنچه را كه ديگران پرداختهاند، خراب كنند. بعد هم از اين كه مردم اسمشان را ميگذارند «خرابكار» اوقاتشان تلخ ميشود. تازه خودشان را پارتيزان و مبارز و مجاهد و فدايي هم تلقي ميكنند و تا ميآيند بجنبند، به زير زمين كشانده شوند ، يا فراري از كشور و در نهايت ميشوند ريزه خوار حضرت ژوزف استالين و يا مثلا پرزيدنت صدام حسين متجاوز. جواناني كه مادرهاشان را جز در سر جانماز نديدهاند، و تصورشان از زن، همان مادر يا خواهري است كه در گوشهي آشپزخانههاشان ميپوسند و دود ميشوند، چه برداشتي ميتوانند از آزادي زنان و امكان انتخاب و خواست زنان و شركت ايشان در فعاليتهاي جمعي ملي داشته باشند؟! خاطرات بيشتر مجاهدين را كه بخوانيد، همين است. همه از خانوادههايي آمدهاند كه اساسا نميتوانند تصوري بجز اين داشته باشند. به همين دليل هم هرگونه تغيير اين مكانيسمهاي مذهبي/سنتي را غرب زدگي و امپرياليستي ارزيابي ميكنند. براي دوباره به زير مهميز كشيدن همان جامعهاي كه در ديدگاه آنها بيبند و بار و افسار گسيخته شده است، به ايدئولوژيهايي آويزان ميشوند كه بر اساس اطاعت مطلق و فرمانبرداري تمام عيار پايه ريزي شده باشد. اين گونه ايدئولوژيها در دستگاه حزب توده، كمونيسم است و ديكتاتوري اتوپيايي پرولتاريا و در دستگاه مجاهدين ملغمهاي است از ماركسيسم و اسلام، كه نه ماركسيسم است و نه اسلام. اما در وجه عقيدتي آن، دقيقا بر رابطهي خشن مريد و مرادي همچون مريدان حسن صباح در قلعهي الموت بنا شده است. راستي هيچ گاه به اين انديشيدهايد كه چرا بسياري از تودهايها و فداييها و نهضت باصطلاح آزاديها در اين 24 سال توانستهاند با حكومت اسلامي كنار بيايند، اما آنچنان هيستريك با حكومت پيشين ايران جنگيدهاند؟! در دنيايي كه روز به روز كوچكتر ميشود و انسانها به دليل گستردگي ارتباطات، بيشتر و بيشتر از هم تاثير ميپذيرند؛ به ويژه پس از گذشتن چند قرن از انقلاب كبير فرانسه و عصر روشنگري، ديگر زمان پايبندي به اين گونه ايدئولوژيهاي عقب افتاده سپري شده است. شايد اين جريانها در دويست/سيصد سال پيش از اين و در ايران عقب ماندهي آن دوران ميتوانستند شانسي داشته باشند؛ اما سوگمندانه در اين روزها سرنوشتي بجز همين كه برايشان رقم زده شده است، ندارند. من تلاشي اين گونه جريانهاي عقيدتي/ايدئولوژيك را براي ايران آينده و مدرنمان به فال نيك ميگيرم؛ بدون آن كه از كشته شدن اعضاي اين جريانها شاد باشم!! در همين راستا به عنوان يك ايراني ايران دوست، براي سرنگوني حكومت اسلامي حاكم بر ايران نيز تلاش و روزشماري ميكنم.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment